بغلم کرد...حرف زد و حرف زد...یه جمله گفتم و سکوت رو ادامه دادم...سکوت و سکوت...حرف میزد و هر چند جمله یبار میگفت من چقدر چرت میگم...حرف میزد و من نمیتونستم حرفی بزنم...درد بود و درد...سنگ بودم...باهمه حرفاش و اشکاش دلم نرم نشد...سنگی بود...سنگی که تو ۲۵ سالگی نبود...و ترس و ترس منو رها نمیکرد...بیمارستان میخواستم و خستگی و فحش...عشق نمیخواستم و اغوش و محبت...احمقانه سنگ ایستاده بودم جلوش...تا وقتی که گفت کاش دکتر نبودی...چه جمله عجیبی...دومین باره یا شایدم چندین باریه که شنیدم...فکرم رفت تو ۱۶ سالگی...وقتی که بهم میگفتن دکتر شو تا شوهر خوب پیدا کنی تا خوشبخت بشی...و حالا هربار قضیه داره برعکس میشه
سرنوشت یک زن و اندازه سینه ها بازدید : 176
دوشنبه 4 اسفند 1398 زمان : 5:31